هر لحظه از "هیچ" چیزی در حال خلق شدن است ...
روابط خونی و نَسَبی از مبتذل ترین روابط است، سراسر نیاز و توقع ... بی هیچ حق انتخاب...
حتی اگر در حوزه فعل و علایق خود کاملا آزاد و مختار نباشد، انسان در حوزه بی تفاوتی های خود بطور کامل مجبور است به پذیرش سرنوشت مقدر ...
چه کسی می تواند بگوید "تمام شد" و دروغ نگفته باشد؟
*متن و عنوان از نادر ابراهیمی؛ بار دیگر شهری که دوست می داشتم.
سر به هوا؛ با پاهایی که روی زمین بند نمی شود؛ دلتنگ موقعیتی که هیچ گاه تجربه نشده؛ درگیر حل مساله ای که هنوز صورتی برای آن ترسیم نگردیده ...
* عنوان از فاضل نظری
حقیقتی هم اگر واقعا وجود داشته باشد، یک جور حقیقتِ دائماً متغیر و مدام به روز شونده و هر لحظه در حال ارتقاست.
و ناگهان ... و بی صدا ... و در سکوت
برگشته اند رنگها و نورها و خنده ها ...
گاه در زندگی، شیرجه های نزده، کوفتگی هایی بس عمیق بر جای می گذارند.
(آلبر کامو - سقوط)
تمام مساله همین است؛ یک جور پیوند کووالانسی ست فقط، بین ساختار اتم های بدنم. اگر بر آن غلبه کنم، من هم جزیی از خیل اتم های محیط اطرافم خواهم بود. اجزای بدنم متلاشی خواهد شد؛ تا هسته زمین فرو خواهم رفت؛ فسفر موجود در استخوان هایم، با سیلیس موجود در خاک، ترکیب خواهد شد و سیلیکون حاصل، طی فرایندی تکاملی، فقط یکی از میلیاردها ترانزیستوری خواهد بود که یک مهندس غمگین کمپانی اپل، در اسمارت واچ دختری که صبح های بهار زیر باران می دود، جاسازی کرده است.
یعنی تمام می شود؟ با تمام شلوغیهای بی مورد، با تمام رسومات بی فایده، و تمام شرکت ها و افرادی که هدایای تبلیغاتی شان را تا حلقوم آدم فرو می کنند؟
انسان با پارادوکس عجیبی روبه روست. از یک طرف طیف وسیعی از موضوعات در حیطه علایقش قرار دارند و او زمان و ابزار کافی برای پرداختن به بسیاری از آنها را ندارد، و از سوی دیگر، نزدیک شدن به هر موضوعی و کمی تامل در مورد آن دلزده اش می کند، به نحوی که تصور میکند هیچ موضوعی در دنیا ارزش تعمق و بررسی بیشتر ندارد.
در نگاه کلان، زندگی برای انسان بیشتر از یک بازی خسته کننده نیست، ولی آنقدر بازی جذاب در دل این بازی بزرگ هست که انسان همیشه در حال دویدن برای رسیدن به بازی های جدیدتر است. احمقانه نیست؟
Anti social behavior, is a trait of intelligence in a world full of conformists.
(Nicola Tessla)
از ابتدا می دانستم که طبیعت را اصالتی نیست و خلاف مسیر آن گام برداشتن را عملی شجاعانه و متفکرانه تلقی می کردم. تصور می کردم اینکه برای مقابله با امری طبیعی، تلاش و انرژی بسیار مصرف می کنم و همیشه طالب استثنا هستم -در مقابل قواعد طبیعی- ناشی از شجاعتی از پیش اندیشیده شده است. امروز می دانم تمام تلاشهایم، در مقابل آنچه بعد از این باید بکنم، در حد دیوانگی هایی محافظه کارانه بوده اند و بس. طبیعت و امر طبیعی، بسیار وحشی، غیر منصفانه و بیش از اندازه واقع گرایانه و در خدمت منافع گروه هاست. اخلاق فردی ایجاب میکند خود را از سیطره جمع بیرون بکشم و به تمایزی که به آن نیاز دارم عینیت ببخشم.
در لحظه لحظه زندگی، دو نیروی محرک متناقض، ساختار رفتارمان را شکل می دهند. "در جمعی بودن" و "از جمع متمایز بودن". اینکه تلاش بسیار می کنیم تا از بدنه جامعه متمایز شویم و در گروه خاصی قرار بگیریم و باز تلاش بسیار می کنیم در همان گروه، متمایز از دیگران باشیم یا به نظر برسیم.
صحبت از غیرمنطقی بودن یک فرد یا یک نوع تفکر و یا رفتار، از اساس بر خطاست. انسان فراتر از منطق است و منطق، آن قراردادی ست که انسان/انسان ها آن را تنظیم و اعمال می کنند. انسانها منطقی می اندیشند و منطقی رفتار می کنند، فقط منطق آنها با هم متفاوت است.
راستش هنوز که هنوز است با فلسفه پوزیشن فروش اختیار خرید در یک بازار مشتقه کنار نیامده ام. توضیح بیشتر اینجا ... بله بله، این پوزیشن می تواند بخشی از یک استراتژی ترکیبی باشد و نباید خارج از کانتکست پرتفولیو منجمنت به آن نگاه کرد. همه اینها درست، ولی باز هم کدام آدم عاقلی تن به موقعیتی در یک بازار مالی می دهد که پتانسیل زیان آن نامحدود و پتانسیل سود آن صرفا محدود به "دو زار" پرافیتی ست که از فروش آن "کال آپشن" به دست می آید؟
ولی در مقام عمل چه؟ آیا همه ما تن به زندگی ای نداده ایم که پتانسیل "درد" در آن نامحدود و بی نهایت است و پتانسیل "لذت"، محدود به چندرغاز؟
در اغلب موارد، "اکنون"، به این دلیل و به "این" روش زیسته می شود که یا در آینده بتوان از تماشای آن لذت برد و آن را باز زیست و یا بتوان تجربه ای در گذشته را باز زیست و آن را تکرار کرد. به نظر می رسد "لحظه" به معنای محض و مجرد آن، بدون ارتباط به آینده و گذشته، وجود ندارد و به نظر می رسد در لحظه، هم در آینده هستیم و هم در گذشته.
واژه هایمان به یغما رفت و ابتذال تکرار، از انها یک مشت شعار بی مایه و پوچ ساخت. عشق، اخلاق، نیکی، تعهد، چقدر مزخرف... اکنون ما مانده ایم و دستانی بی کلمه و دنیایی که بدون کلمات، بی معنی تر از قبل هم شده است.
به همه قاعده ها مشکوکم. لحظه لحظه زندگی باید سرشار از استثنا باشد. قواعد، قالب ها را می سازند و قالب ها فرهنگ مسلط را. فرهنگ مسلط مخرب است، هر جنایتی را با این تحلیل که "تا بوده همین بوده"، توجیه پذیر می کند. اراده تغییر را در فرد می کشد و تن دادن به رویه های گروهی را به عنوان ارزش و هنجار، به فرد تحمیل می کند. فرایند تفکر هر بار باید از نو شکل گیرد، اتکا به مفرضات مسلط برای توسعه یک نظریه، تن دادن به فرهنگ مسلط است. طی کردن این پروسه، هر بار و هر لحظه، از ابتدا و از نو، هر چند ممکن است نیازمند صرف زمان و انرژی بسیار برای هر تصمیم و هر اقدام باشد، باز هم به خطر احتمالی ناشی از تخریب تدریجی و استحاله ذهن و اندیشه به دلیل تکرار مکررات قالبی عموم، می ارزد.
برای دنیا توضیحی وجود ندارد، این فقط درک ما از پدیده هاست که قابل توضیح و تبیین است، ادراک ما از پدیده ها از فیلتر پیچیده مغزمان می گذرد، اما در شرایطی که پدیده های مشابه توسط افراد متفاوت، به شیوه های متفاوتی درک و تجربه و زیسته می شوند، بهتر نیست بگوییم خارج از دنیای ادراک ما، دنیای دیگری وجود ندارد؟
قابلیت پیش بینی و تحلیل رویدادها و موقعیت ها، زندگی را در نظر ما معنی دار می کند. جهانی تصادفی و غیر قابل پیش بینی، بی هدف تر و جبری تر از آن به نظر می رسد که ارزش زیستن داشته باشد. بنابراین ما دغدغه پیش بینی داریم و مدام در حال تحلیل هستیم تا از این جهان random walk چیزی قابل فهم و با معنی برای خود بسازیم.
اگه بعد از پیروزی کلینتون، لوس بازی دربیارید و بریزید تو خیابون و شادی کنید، دیگه نه من و نه شما، گفته باشم!
اول "از دردهای بی درمان عصر جدید، دماگوژی و ..." را بخوانید.
آن پناهجوی جهان سومی، دغدغه بقا دارد و این میزبان اروپایی، دغدغه لایف استایل. با تئوری ملکه سرخ که بخواهیم قضیه را نگاه کنیم، واضح است که برنده این وسط کیست. خوشمان بیاید یا نیاید، فرهنگ و لایف استایل غربی، این وسط رقیق خواهد شد و دوباره رودررویی فرهنگ ها، تا ببینیم سازگارتر کدام است و فرهنگ مسلط کدام ...
نشسته ام
با شب قمار می کنم
و هر چه می برم
تاریک تر می شوم
(گروس عبدالملکیان)
چه از مواد کهکشانی ساخته شده باشیم و یا از تک سلولی های اعماق اقیانوس ها؛ چه پروتئین های خاطراتمان بعدها به شکل جلبکی روی سنگی ساکن در برکه ای آرام بنشینند و یا سلسله اعصاب و رگ هایمان تبدیل به ساقه برگی روی درختی در جنگلی وحشی شوند؛ ما جاودانه ایم و جاودانگی دردناک است.
نوع دوستی، شعار خودخواهانه ایست. چرا فقط "نوع" انسان از میان همه "انواع"؟ نوع دوستی شعار خودخواهانه ایست و متحجرانه و قبیله ای؛ و بدتر از آن می دانید چیست؟ متمایز کردن آن افرادی از بین آن "نوع" که اهل کشور من هستند، یا شهر من، یا خانواده من. عشق به خانواده و به همشهری و هم وطن و حتی به نوع انسان، اگر با اغماض با مساله رو به رو شویم و نگوییم خودخواهانه هستند، اعمالی کاملا خنثی هستند و اطلاق ارزش و اخلاقی تلقی کردن آنها کاملا بی معنی ست.
امری، اخلاقی ست که تضاد منافع بین "همه" انواع و گونه ها را بهتر مدیریت کند نه "صرفا" انسانها را.
هر چه جلوتر میروم، در مقایسه بین outcomeها و procedureها، وزن بیشتر را به پراسیژرها میدهم. نتایج، عمدتا تصادفی هستند و غیر قابل کنترل، ولی این رویهها هستند که سیستماتیک، روشمند و قابل ارزیابی هستند.
در این میدان بوده ام، سالها، و اغلب اوقات برنده، بازی برایم تکراری ست، تا ابد قرار نیست در این رقابت باشم، بازی های جدیدتر و هیجان انگیزتری هم شاید باشند.
غیر منصفانه نیست که در لحظه لحظه زندگی، در معرض انتخاب باشیم؛ ولی هیچ گاه، در هیچ زمانی، و به هیچ روش و ابزاری، امکان ارزیابی انتخاب های قبلیمان را نداشته باشیم؟
پای اخلاق تنها زمانی وسط می اید که تضاد منافعی در کار باشد، تا قبل از ان، همه با هم توافق دارند و تفاهم، و چه نیازی به قضاوت اخلاقی؟!
تفکیک ماده از غیر آن، چگونه ممکن است، زمانی که مجردترین و غیر مادی ترین حالات انسانی هم مستقل از ماده نیستند؟ وقتی که حتی خاطرات یک انسان، به شکل مولکول های پروتئینی در بدن او تجمیع و ذخیره می شوند، زمانی که شخصیت و روحیات یک انسان با برداشتن قسمتی از مغز او متحول می شوند و با دانستن اینکه رفتار انسان در هر لحظه تابعی از ترکیب مواد شیمیایی بدن او در آن لحظه است؟ آیا حتی آگاهی و شعور حاصل چیزی غیر از برهم کنش های مادی است؟